کتاب؛ میان‌بُری به همه‌نقش های جهان

رویا بابائی/ گاهی آنقدر درگیر زندگی می‌شویم که یادمان می‌رود چند سال دیگر قرار است زنده باشیم. فراموش می‌کنیم عمر مفیدمان چقدر است. یادمان می‌رود اگر سیل نیاید، زلزله رخ ندهد، آتش‌فشانی یاد ایام جوانی‌اش نیفتد و نغُرد، تصادف نکنیم، بیمار نشویم، اگر غصه نان و شب و چالش‌های زندگی امانمان را نبُرد و توفیق […]

اشتراک گذاری
01 آذر 1401
83 بازدید
نویسنده : رویا بابایی
کد مطلب : 831

رویا بابائی/ گاهی آنقدر درگیر زندگی می‌شویم که یادمان می‌رود چند سال دیگر قرار است زنده باشیم. فراموش می‌کنیم عمر مفیدمان چقدر است. یادمان می‌رود اگر سیل نیاید، زلزله رخ ندهد، آتش‌فشانی یاد ایام جوانی‌اش نیفتد و نغُرد، تصادف نکنیم، بیمار نشویم، اگر غصه نان و شب و چالش‌های زندگی امانمان را نبُرد و توفیق مردن به مرگ طبیعی دست دهد در بهترین حالت ۷۰- ۸۰ سال بیشتر زنده نخواهیم بود.

۷۰-۸۰ سالی که یکی دو دهه آخرش نای از جا بلند شدن هم نداریم.

روزهایمان را تا آنجا که ممکن است خرج می‌کنیم، همه انرژی‌مان را به روزهای بیهوده، کارهای تکراری و به روزمرگی می‌بخشیم و زندگی نمی‌کنیم. آرزوهایمان، سفر به شهرهای مورد علاقه‌مان، دیدن دنیا، تفریح، دوست داشتن، دوست داشته شدن، کارهایی که روحمان را صیقل می‌دهد همه را می‌گذاریم برای بعد. برای فردا، برای آینده، آینده‌ای که نمیدانیم چه‌وقت است.

برای وقتی که پولدار شویم، روزی که قرار است دیگر کار نکنیم و فقط بگردیم، استراحت کنیم و لذت ببریم. غافل از اینکه اینها همه توهم است. راهی برای گول زدن خودمان تا بار گناه ناشی از فروش ارزان روزگارمان کمی کاسته شود. تا با خیال راحت‌تر بقیه عمر را هدر دهیم و بابتش عذاب وجدان نگیریم.

خودمان هم می‌دانیم هرگز آنقدر ثروتمند نمی‌شویم که بتوانیم کار نکنیم و زندگی کنیم. خودمان هم می‌دانیم ثروتمند بودن و کار نکردن و تلاش برای رسیدن به آرزوهایمان به هم ربطی ندارند و ما بیهوده آنها را به هم گره می‌زنیم.

خودمان هم می‌دانیم بعد از هزار سال حتی اگر پولدار هم بشویم دیگر جانی برای کِیف کردن و نایی برای لذت بردن و پایی برای سفر نخواهیم داشت. پس چرا باز وقتمان را تلف می‌کنیم؟

آیا وقتش نرسیده مچ خودمان را بگیریم ببریمش یک گوشه، دوتا سیلی آبدار در گوشش بنوازیم و تهدیدش کنیم تا دفعه آخرش باشد که گولمان می‌زند؟ آیا وقتش نرسیده محض لجبازی با خودمان هم که شده لختی همه چیز را رها کنیم و نفس‌نفس زنان دست‌کم دنبال یکی دوتا از آرزوهایمان بدویم و به دستش بیاوریم؟

اگر وقتش رسیده که چه بهتر اما اگر وقتش نرسیده یقه این خودِ لعنتی فریبکارمان را بگیریم بچسبانیمش به دیوار، اما نه اشتباه نکنید، قصدمان کتک‌کاری نیست. این‌بار روی این دیوار، لابلای تمام بالا و پایین زندگی دریچه‌ای هست رو به فردا، رو به افقی زیبا، به سمت آن بخش از زندگی که هرگز سراغش نمی‌رویم.

همانجایی که هیچ‌وقت برایش وقت نمی‌گذاریم. همانجایی که همیشه می‌دویم اما به آن نمی‌رسیم. اگر قرار است نرسیم بگذار اقلا تماشایش کنیم.

آری همانطور که یقه خود لعنتی‌مان را گرفته‌ایم یک کتاب باید برداریم و به دستش بدهیم تا با جان و دل برایمان بخواندش و ما با ذره ذره وجودمان از شنیدن و تصور کردنش حظ کنیم. خط به خطش را زندگی کنیم و ورق به ورقش را سفر کنیم.

یک روز پادشاه مهربانی در مشرق زمین بشویم، روز بعد ندیمه معصومی در کانادا، یک روز در کالبد گوژپشت نتردام شب‌ها از عشق دختر کولی زار بزنیم‌، روز دیگر معشوق سرباز گمنامی باشیم که بعدها افسر نامدار ارتش کشورش می‌شود، یک روز در قامت ژان‌والژان عاقبت بخیر شویم و روز دیگر همراه با خان مغول سفر کنیم.

خدا را چه دیدی، شاید شبی نیمه‌شبی توانستیم دست در قانون یاسا ببریم و مغول‌ها را به کاشتن گل‌های زیبا در همه جاده‌ها واداریم، یا روزی از فرصت استفاده کردیم و معجون عشق را کشف کردیم و در دریاها ریختیم تا تبخیر شود و به آسمان‌ها برود و بعد با بارانی به زمین برگرد‌ و همه انسانها را از عشق سیراب گرداند.

بگذار با کتاب‌ها زندگی‌های نکرده را زندگی کنیم، سفرهای نرفته را برویم، جاهای ندیده را ببینیم. بگذار راهی سفر شویم، درآوریم از انتظار جاده‌های همیشه منتظر زندگی را.

بیا کتاب بخوانیم تا از تمام روزنه‌های پیدا و ناپیدا جهان را ببینیم. مگر چقدر فرصت باقیمانده؟ مگر این پا چقدر با ما راه خواهد آمد. بگذار از نزدیکترین راه دورترین نقطه‌های دنیا را ببینیم. بیا بخوانیم، بخندیم، بگرییم، طلا شویم، مس شویم بلکه عاقبت انسان شویم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *