یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
«سرداران» تا پیش از آنکه میدان بزرگی شود، زیر یک پل بزرگتر، آنچنان هم برو و بیا نداشت. حالا اما چند سالی است که جایی شده برای نشستن گروه گروه کارگرانی که جویای کار روزمزدند. در سرما و گرما در دستههای چند نفره و یک نفره از صبح زود تا غروب مینشینند به انتظار که ببینند کدامیک از ماشینهای گذری به دنبال کارگر پیش پایشان ترمز میکند؟ تا اگر بخت یارشان باشد و در این رقابت تنگاتنگ بتوانند نانی در بیاورند و کارفرما هم خوش حساب باشد، شب که به خانه میروند سرشان بلند باشد.
ساعت ده صبح است که به این میدان میرسم و سراغ قدیمیترهایشان را میگیرم. بیشترشان دوست ندارند عکسی از آنها گرفته شود، ولی برای گفتن از مشکلاتشان، خوشحالند که یک گوش شنوا پیدا شده؛ با این حال شنیدن داستان زندگی بعضیشان واقعا سخت است.
کدام خانواده موافق است مردش بیاید کارگری؟
اول میگوید زیاد نمیآیم. بازنشسته شرکت هستم. کمی بعد میگوید از سر ناچاری میآیم. کار نکنم حقوق بازنشستگی کفاف نیست.
رحمان شصت ساله است. دور میدان همراه با دو مرد دیگر نشسته است. اول صحبتمان تاکید میکند که عکس نگیرم. میگوید: «خودمان اینجا مینشینیم بس است؛ دیگر عکسمان دست به دست نچرخد.»
اطمینان می دهم که عکسی از چهرهاش منتشر نخواهد شد. خیالش که راحت میشود زبانش به صحبت میچرخد: «۱۸ سال در یک کارخانه کارگری کردم. بعد که کارخانه در طرح خصوصی سازی به مالک دیگر واگذار شد، من و بقیه کارگران را بیرون کردند. بعد از آن ۱۲ سال خودم به صورت آزاد بیمه ریختم.
الان چند سالی است که حقوق بازنشستگی میگیرم.» فیش حقوقش را از جیب در میآورد و نشانم میدهد؛ مبلغ پنج میلیون و هشتصد و ششصد و نه هزار و هفتصد و پنجاه و نه تومان حقوقش است.
رحمان خوب یادش هست که قدیمتر کارگران دور میدان شهید بابایی مینشستند: «آنجا میدان را خراب کردند و پل را که زدند آمدیم اینجا».
رحمان میگوید از روی ناچاری به میدان میآیم: «دیگر توان کار کردن ندارم؛ از روی غیرتم میآیم کارگری.» از خانوادهاش میپرسم و توضیح میدهد: «دختر و پسرم متاهل شدند. یک پسرم مجرد است که او هم در همین میدان کار میکند. ازدواج نمیکند و میگوید امنیت شغلی ندارم. نون و آبم گردن شماست یکی دیگر را هم بیاورم قوز بالای قوز؟»
چون به عقیده او حتی کارخانجات هم قرارداد بلند مدت نمیبندند و قراردادها یک ماهه است و این وضعیت ناامن شغلی اجازه تصمیمهای اساسی و مهم را در زندگی نمیدهد.
از خانوادهاش میپرسم و اینکه آیا اجازه میدهند با این سن و سال کار کند؟ نگاهش در جایی مبهم گم میشود، وقتی میگوید: «کدام خانواده موافق است که مردش بیاید کارگری؟ انقدر هم اینجا افغانی هست که ما هفته به هفته دشت نمیکنیم.»
کسی را نداریم از ما حمایت کند!
علی کارگر دیگری است که تازه به این جمع اضافه شده، او میان حرف رحمان میدود: «مردم اولویتشان کارگر افغانستانی است؛ چون از ما ارزانتر است. یک ایرانی را ببرند برای نگهبانی باید بیمهاش کنند؛ اما افغانی هر روز کار میکند و شب هم همانجا گوشه انباری با پستویی میماند و نگهبانی هم میدهد. به ایرانی باید ۱۰ تومن بدهند اما افغانی با ۳ تومن هم راضی میشود. افغانی با یک بربری دو روز سیر است. تا افغانی هست چرا باید کسی دنبال ما بیاید؟»
علی با سن ۵۱ سال، ۲۰ سال است که کارگری میکند. خودش میگوید که ۹ سال دیگر هم باید بیمه واریز کند تا بازنشسته شود. او معتقد است دولت وظیفه دارد او و دیگر بیکاران را بیمه کند: «ما مردم این کشوریم. من هر روز از شهر صنعتی میآیم اینجا دنبال کار. بیشتر روزها هم بدون پول برمیگردم.
چرا نباید دولت فکری به حال ما بکند؟ بالای ۵۰ سال سن دارم و هنوز کار سنگین یدی میکنم. من باید یک درآمد بازنشستگی داشته باشم. من اگر ماهی ۲ میلیون داشته باشم، پامو به این میدان نمیگذارم. آبروریزی است اینجا ایستادن.»
او با گلایه از وضع موجود توضیح میدهد: «کسی را نداریم. اتحادیه یا صنفی نداریم که از ما حمایت کنند. در سرما و گرما اینجاییم. سنات هم که به ۶۰ سال برسد کسی برای کارگری نمیبرد. من چند وقت است که دیسک گردن دارم و باید عمل کنم؛ اما میدانم اگر عمل کنم یک کیلو بیشتر نمیتوانم بلند کنم و آن وقت دیگر هیچ کس به من کار نمیدهد.» او با داشتن یک فرزند محصل مستاجر است و همه خرج زندگیاش از درآمد روزانهاش از کارگری تامین میشود.
او همینطور اشاره میکند: «ما را تشویق به بچهداری میکنند؛ اما من سه سال با هزینه شخصی با همین حقوق کارگری رفتم تهران دوا و درمان کردم برای بچهدار شدن. هیچکس هم حمایت نکرد. از جیب خودم خرج کردم. دوست داشتم بیشتر هم بچه داشته باشم؛ اما هزینهها نگذاشت».
نه کارت ایثارگری دارم نه جانبازی
عزیز، کارگر دیگر این میدان است که خودش به سراغم میآید. در ظهر آفتابی کاپشنی گرم به تن دارد. او که شصت ساله است، درباره خدماتش در زمان جنگ، برای «پیامشهر» اینطور توضیح میدهد: «۳۴ ماه در منطقه خدمت کردم. ما حتی در عملیاتی ۱۸۰ اسیر عراقی گرفتیم. الان هم میگویند موجی هستی و جایی به من کار نمیدهند. نه کارت ایثارگری دارم نه جانبازی. از اول دنبالش نرفتم. حالا هم دیر شده!» عزیز همینطور ادامه میدهد: «پنج بچه دارم که همه را به سرانجام رساندهام و حالا هر کدام چند بچه دارند. وقتی به خانهام میآیند، خجالت میکشم که صاحبخانه در میزند و میگوید چرا شلوغ شده اینجا؟»
او هم از حضور کارگران افغانستانی در ایران ناراضی است: «حتی اگر خوب هم کار کنند، مال کشور غریبه هستند. باید ما را نگه دارند. ما برای همین کشوریم. برای همین آب و خاکیم. ما هموطنیم»
به اسم تخفیف حقمان را میخورند
بین کارگران همهمه میشود از درآمدهای کارگران روزمزد در کشورهای دیگر. یکی بلند میگوید: «آقا اگه اینطور است باروبندیلمان را جمع کنیم برویم عراق. وا… به خدا. از صبح تا شب کار میکنیم؛ وقتی هم که به کارفرما میگوییم یک کیک و نوشابه بخر ما توان نداریم، میگوید آن شیر آب آنجاست.» عزیز ادامه میدهد: «کیک و نوشابه پیشکش، حقوقمان را نمیتوانیم بگیریم! طی میکنند ۱۰۰ تومن، بعد آخر کار به اسم تخفیف حقمان را میخورند. چند بار هم پیش آمده بود که شماره کارت گرفتند که واریز کنند و نکردند. چقدر هزینه کردم رفتم تا آن خانه تا بعد از چند روز کمی کمتر از قرارمان واریز کردند.»
رحمان ادامه میدهد: «این را هم بنویسید که من ۱۷-۱۸ سال در باربری کارگری کردم. باربری هر سرویس از من کارگر ۱۵۰ هزارتومان کمیسیون میگرفت و حتی برای یک ماه هم مرا بیمه نمیکرد. اگر روی وسیلهای خش میافتاد میگفتند بیاحتیاطی کارگر بوده».
علی ادامه میدهد: «حتی یک بار هم که صاحب اثاث گذشت کرد؛ اما باربری نکرد. به صاحب اثاث اصرار کرد که حتما جریمه بگیرد، چون اگر نگیرد جای دیگر خوب کار نمیکنیم. روزی ۳۰۰ تومن میگرفتم برای سی چهل بار بالا و پایین رفتن از پله خانه سه طبقه. آخرش همان را میدادم برای خسارت. آخر شب هم دست از پا درازتر میرفتم خانه پیش زن و بچه». رحمان میگوید: «یخچال دو در سنگین را من روی دوشم میگذاشتم و از پلهها بالا میبردم. بعد باربری به ازای هر طبقه از من کمیسیون میگرفت! وقتی هم که میرفتم دفتر باربری، اگر جا نبود باید در سرما بیرون دفتر سرپا میایستادم. احترام که نداشتیم به جای اینکه بیمه کنند و کار بدهند بعد کمیسیون کم کنند، همینطوری از حقوق کم ما چیزی هم کم میکردند.»
مرد دیگری گوشه این جمع نشسته و تمام مدت رویش را آن طرف کرده و حرفی نمیزند. میگوید بلد نیستم حرف بزنم. بقیه میگویند: «او هم مثل ما. از شریفآباد میآید و زانو درد شدیدی دارد. اما مجبور است بیاید. همه به روز هم دچاریم یکی مشکلاتش بیشتر است و یکی کمتر».
خودت صد تا مشکل داری
دو مرد میانسال دیگر آنطرفتر مقابل دیوار استانداری نشستهاند و تکیه دادهاند به میلههای پرچم ایران که برافراشته شده در آسمان.
یکی شان لباس کار در تن دارد و یک کیف که ابزاری در آن است. تکه فرش بریده شدهای را پهن کرده و روی آن نشسته است. اولش صحبت نمیکند. بعد با دلخوری میگوید: «شما میخواهی مشکل مرا حل کنی؟ شما خودت صد تا مشکل داری!» کمی بد و بیراه میگوید. آرامتر که شد میخواهم راجع به وضعیت کارش بگوید و حبیب باز با صدای بلند ادامه میدهد: «اینکه نشد مملکت! یه سری بخورند یه سری گشنه بخوابند! این وضعیت ما درست است؟ ما باید بهترین زندگی را داشته باشیم و کارگر خارجی بیاید برای ما کار کند. نه اینکه هزار مریضی داشته باشیم و جرات نکنیم برویم دکتر!»
از فرزندش میگوید که ناراحت میشود وقتی او کمکی از خیرین را به خانه میبرد: « دخترم میگوید: بابا! توروخدا اینارو نیار خونه. همین نون و پنیر بخوریم بهتر از این مرغه. میگویم: خب نداریم بابا جان چه کار کنیم؟!»
میپرسم هم سن و سالای شما هر کدام چند بچه دارند، شما چرا فقط یکی دارید؟ باز صدایش بلند میشود که: «آدم باید به اندازه گلیمش پایش را دراز کند. باید به اندازه درآمدت خرج کنی. بچه هزینه دارد. تربیت میخواهد. باید بزرگش کنی بفرستی دانشگاه نه اینکه مایه عذاب خودت و مردم شود. چاقوکش شود یا دزد.»
حبیب که ۵۵ ساله است همه جور کاری بلد. سیم کشی و برق کاری و بنایی وآجرچینی و سفید کاری و… اما میگوید: «اعصاب و روانم به هم ریخته. صبح به صبح میآیم اینجا که آیا یک نفر بیاید مرا ببرد سرکار یا نبرد. اگر بازنشست شوم اصلا اینجا نمیآیم.»
حبیب ادامه میدهد: «اینجا کار نیست. رقابت هست. اعصاب خردی هست. همه، افغانیها را میبرند برای کار. حتی کارگرانی دور میدان هستند که خانه و ماشین دارند و تا اعتراض میکنیم میگوید منم بدبختم. به خدا اگر من حقوق و خانه داشته باشم نمیآیم میدان. تا حرف میزنیم زد و خورد میکنند. رفتیم شکایت کردیم. مامور آمده میگوید مگر میدان را خریدید؟ به خدا قسم اگر من یک حقوق و خانه داشتم، پایم را اینجا نمیگذاشتم. از روی ناچاری میآیم.»
در آخر هم میگوید: «پارسال هم آمدند گزارش نوشتند چه شد؟ پیرارسال هم آمدند فیلم گرفتند باز فایده نداشت. هر سال وضع همین است. بدتر میشود که بهتر نمیشود».
کسی میآید و رضا را به من معرفی میکند که کمی آنطرفتر نشسته. میگوید: «شش تومن حقوق دارد، هفت تومن خرج!» رضا کمی لکنت زبان دارد. دیگران از زبانش توضیح میدهند: «رضا بازنشسته است و حدود ۶ تومان حقوق میگیرد. بچههایش همه دانشگاه رفتهاند و باسوادند. آخرین پسرش گرافیک میخواند. هر ترم ۳ میلیون و ۵۰۰ باید برای دانشگاهش واریز کند، هزینههای دیگر هم جدا. ماهی ۳۵۰۰ هم اجاره خانه میدهد. حقوقش ۶ میلیون تومان است. برای بقیه اجاره و خرج زندگی باید بیاید کارگری کند.»
*
با خداحافظی جمع را ترک میکنم. در راه، صحبتهایشان در ذهنم دوره میشود: «مسئولان همدل نیستند. درد نکشیدهاند تا غم ما را بدانند. مسئول باید دلسوز باشد. پشت میز نشستن و چشم گفتن به درد نمیخورد.»، «ما اعتبار نداریم. الان برویم به یک آشنا بگوییم ضامن وام من شو، میگوید تو حقوق نداری چطور میخواهی قسط بدهی؟ میگویید کارگری شغل شریفی است، پس چرا اعتبار نداریم؟ چرا هیچ مغازهای قسطی به ما جنس نمیدهد؟»
و از همه سختتر شنیدن شرمندگیشان پیش زن و بچه بود: «دوستی داشتم که قصاب بود، قصابی را بست. گفت گوشت با این قیمت دیگر کسی نمیتواند بخرد. ما که خیلی وقت است گوشت نخوردیم چه بگوییم؟ سیصد هزار تومان میبری یک کیلو عدس و لوبیا و دو قلم جنس میخری تمام میشود. این چه زندگی است؟»
دیدگاهتان را بنویسید